به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

يكي بود يكي نبود يه دروغ كهنه بود

يكي موند يكي نموند حرف راست قصه بود

يكي موند با غصه ها، به غم عشق مبتلا

يكي رفت چه بي وفا، با دو رنگي آشنا

اونكه موند ريشه پوسوند دلشو غصه سوزوند

نالش از ديوه نبود، پشتشو دوري شكوند

زير آوار جفا دل دادش به هر بلا

با همه عشق و وفا راهي شد تو قصه ها

اونكه موند يه قصه ساخت اما هي هستي شو باخت

قصه ها به سر رسيد ،اون به عشقش نرسيد

هيشكي خوابشو نديد، گل يادشو نچيد

گم شدش تو قصه ها، توي شهر عاشقا 

در پنجه غم شکار بودن عشق است


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است

تنها دقایقی چند تاخیر کرده است

گفتم امروز هوا سرد بوده است

شاید موعد قرار تغییر کرده است

خندید به سادگیم آیینه و گفت

احساس پاک تو را زنجیر کرده است

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی

گفت خوابی , سالها دیر کرده است

در آیینه به خود نگاه می کنم , آه

عشق تو عجیب مرا پیر کرده است

راست گفت آیینه که منتظر نباش

او برای همیشه دیر کرده است …



نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

از دست دادمت ، به راحتی یک نفس ، به آسانی یک پلک ، سخت

ست ؛ ولی انگار باید بگویم خداحافظ .ای تمام آن چه دارای ام بودی در

این روزگار سخت ، خداحافظ . برایت زیباترین روزها و بی دغدغه ترین

لحظات را آرزومندم . امیدوارم لیاقتت را داشته باشد آن که اکنون دستان

گرم تو را در دست دارد . خداحافظ ای خاطره ی ماندگار و سنگی در

ذهن مشوش و یخی من . دلم نمی آید تمام کنم ، ولی مگر می شود

تا آخر دنیا نوشت و گفت ، وقتی خوانده نمی شوی و شنیده نمی

گردی / خدا حافظ تمام خاطره های قشنگ روزهای ساده گی



 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

آن روز ها که با تو بودن آرزویم بود تمام شد...

امروز...

با تو بودن یا نبودن فرقی ندارد...

... فقط سیگار باشد، یک خیابان و برگهای زرد

پاییزی...


من میروم تا دود کنم هستی ام را ...!!!

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

من از این فاصله ها بیزارم
من , تو و عشق تورو کم دارم
من دلم می خواد کنارم باشی
می تونی همیشه یارم باشی
می تونی , فاصله رو برداری
یا منو تو حسرتت می ذاری
تو که هم صحبت این شب هامی
آخرین دلخوشی دنیامی
به تو وابسته شدم این روزا
تورو هر شب میبینم تو رویا
بگو درکم می کنی , مفهمی
یا که بی تفاوتی , بی رحمی
به تو وابسته شدم این روزا
تورو هر شب میبینم تو رویا
می دونی چقدر برات دلتنگم
من با احساس خودم می جنگم
کاش بتونم ببینم چشماتو
کاش بتونم بگیرم دستاتو
آرزومه , یه شب بارونی
تو گوشم بگی , پیشم پیشم می مونی
کاش بتونم با تو هم رویاشم
کاش اجازه بدی عاشق باشم

 

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی تو را با

لهجه ی گل های نیلوفر صدا كردم.

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت

دعا كردم.

پس ازِ یك جستجوی نقره ای در كوچه های آبی

احساس تو را از بین گل هایی كه در تنهایی ام رویید

با حسرت جدا كردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم

حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی

از تنهایی وحسرت رها كردم

همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و

غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشكی از جنس

غروب ساكت و نارنجی خورشید وا كردم

نمی دانم چرا رفتی؟

نمی دانم چرا ، شاید خطا كردم

و تو بی آن كه فكر غربت چشمان من باشی

نمی دانم كجا ، تا كی ، برای چه ،

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می

بارید

نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان

باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا

كردم...!!.

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
آي لعنتي . . . با توام
حالم رو از خودم بپرس نه از هيچكس ديگه تا بهت بگم: شکسته ام. . . داغونم . . .
.بغض داره خفم ميكنه. . .
سردمه و ديگه خاطره هامون گرمم نميكنه و لبخندي روي لبام نمياره . . .
ديگه هيچي برام اهميت نداره ... هيچي برام لذت بخش نيست...حتي يادت . . . :|
... من فقط ميخوام فراموشت كنم. . . راستي . . .
هوا سرده لباس گرم بپوش ...يه صبح که میری بیرون یه چیزی با خودت ببر تا گشنت شد بخوري . . .
تو رو خدا مواظب خودت باش دلم برات تنگ شده . . .
نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

همیشه ازاین روز میترسیدم
اما تو خود خوب میدانی که تنهایی من تمامی ندارد
و تو برای دل من آمدنی نیستی
و اینها همه خواب و خیال و رویایی بیش نبود
اگر قرار به آمدنی بود تا به امروز آمده بودی و پایانی بودی برای تمام شبهای بی کسی ام
روزهای سختی را پشت سرگذاشتم و پیش رو دارم

اما حال میدانم که دیگر كسی را ندارم که منتظرش بمانم و دنیا هرروز و هرشب به انتظار تو تمام شود

خسته ام خستهه

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

گه اون تيكه خجالتي كه از بچگي برام باقي مونده را كنار بزارم ميتونم بگم

سلامي بي بهانه به تنهاترين بهانه من براي زندگي

البته اگه بزاري نامه ام را شروع كنم !

فقط ازت 1 خواهش دارم عزيز من …

ميدونم خواهش هاي من برات مهم نيست

يعني ديگه خودم هم برات مهم نيستم همه براي تو شدن او ‼!

او يعني همون كه ديگه اسمش حك شده ي قلبت شده

لطفاً وسط حرفام يا براي تو حرفاي بي تفاوت دل تنهاي من قطع نكن

ازم ناراحت نشو نازنينم اما بهت حسوديم ميشه !

چون قلبم به جاي اينكه براي خودم بزنه اول براي تو به تپش در مياد .

آه… چقدر دلم ميخواست تو اينجا بودي… كنار من …

كنار كسي كه بهش مي گفتي سمانه ي من ! يادته ؟

مي گفتي نمي توني بدون من زنده باشي

اما الآن پيش اوني ، پيش كسي كه شونه هات شده جاي سر اون

چقدر دلم مي خواست  طوري زندگي كنم كه همه بهش ميگن عجيب ‼

فقط به تو سلام كنم ، فقط با تو حرف بزنم

فقط به تو نگاه كنم ، فقط از تو چيز ياد بگيرم ، دسم فقط تو دساي تو باشه

فقط تو بهم بگي سمانه ، فقط سمانه ي تو باشم

بجاش تو هم فقط مال من باشي اما … اما حيف …

مرا سرد كردي از خودت ، كارات ، رفتارات

به جاي اينكه دلبسته بشم يخ بسته شدم آهاي مردم روي دلم پا نزاريد ليز مي خوريد !

هر چي فكر مي كنم نمي فهمم چي شد !

كاش هنوز بچه بوديم وقتي مي افتاديم سر زانوهامون زخم مي شد ، نه دلمون !

 

ديگه خسته شدم ميترسم از دنيا … آدماش …

از كاراشون و با اينكه نمي دونم شايد از تو ‍! اما بدون تو نمي تونم !

مي ترسم ، مي ترسم ! مي ترسم تو بري و زنده بمونم ! مي ترسم تو بري و غريب بشم !

خيلي خستم … اما ميدونم اگه الآن با تو حرف ميزدم ، خستگي از يادم ميرفت

ميدونم دوسم نداري ، باشه دوسم نداشته باش ، اما ساده نرووو !

من به همين بي اعتنايي ها ، ناز خريدن ها و سوختن و مردن راضيم تو هم راضي باش

با اينكه ميگي دوسم داري اما مي ترسم…مي ترسم

ميدونم نگاهت به اونه ! ميدونم دوسش داري !

ميدونم ديگه برات حواس نمونده ! همش را ميدونم اما…

بهش بگو چه جواهري هستي بگو چقدر خوبي !

نه اشتباه فكر نكن حرفام تعريف نيست ، تكليفه !

عزيزم چشاي مهربونت ناراحت شدند ! خواهشاً قطع نكن ، خودم رفع زحمت مي كنم

چه قدر سخته وقتي پشتت بهشه دونه هاي اشک گونه هاتو خيس کنه

اما مجبور باشي بخندي تا نفهمه هنوزم دوسش داري !

خيلي سخته که همه چيزت رو به خاطر يه نفر از دست بدي

اما اون بگه : ديگه نمي خوامت ...

باشه … ديگه خسته شدم … ميخوام برم … ديگه نسوزم…

دلم گرفته از اين روزها … عاشق بودم خسته شدم

دل بيا بريم از عشق ديگه چيزي نگيم

درد عشق كشيديم چر خدا به كسي چيزي نگيم

باورم نميشه چشمات بره مال ديگرون شه

با غريبه آشنا شه ، با غريبه مهربون شه

مواظب خودت باش فرمان رواي سرزمين قصه هامون ‼

ديگه حرفي نيست جز اينكه خداحافظي

نوعي سلام عجيب براي آغاز نامه بعديست كه هر وقت اراده كني ، مي نويسمش !

خداحافظ

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

عاشقو مجنونت شدم...نخونده مهمونت شدم...کلی پریشونت شدم ... اما بازم نیومدی! 

قهوه ی فنجونت شدم ...شمع تو شمدونت شدم....خاک تو گلدونت شدم اما بازم نیومدی! 

برف زمستونت شدم... رسوا و حیرونت شدم... چک چک ناودونت شدم... اما بازم نیومدی!

افتابو بارونت شدم ...اشکال غلتونت شدم...عطر گلابدونت شدم... اما بازم نیومدی! 

 ماه تو عیونت شدم...خرابو ویرونت شدم...گل گلستونت شدم ... اما بازم نیومدی! 

 سه ماه تابستونت شدم...الوند و کارونت شدم...دشتای ایرونت شدم... اما بازم نیومدی! 

دنا و هامونت شدم... نزدیک تر از جونت شدم...رگت شدم،خونت شدم... اما بازم نیومدی!  

خادم و در مونت شدم... اسیر زندونت شدم...گلاب کاشونت شدم... اما بازم نیومدی!  

 یه جوری مدیونت شدم...سنگ خیابونت شدم...راهیه میدونت شدم... اما بازم نیومدی! 

تو سختی آسونت شدم... تو دردا درمونت شدم...ناجی پنهونت شدم... اما بازم نیومدی! 

لباسو سامونت شدم ...سارق ایمونت شدم...چشمای گریونت شدم.... اما بازم نیومدی!  

لبای خندونت شدم....گشنه شدی نونت شدم...اب فراوونت شدم...  اما بازم نیومدی!

 همیشه ممنونت شدم...من نی چوپونت شدم...آب تو بیابونت شدم... اما بازم نیومدی! 

شعرای ارزونت شدم...عمری غزل خونت شدم ... تسلیمه قانونت شدم... اما بازم نیومدی!

کشته ی مژگونت شدم... هلاک چشمونت شدم...رفتم و قربونت شدم... اما بازم نیومدی!

نم نم بارونت شدم  اما بازم نیومدی!

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
همه غرق شادی و من با یه لبخند زورکی...

اشکامو لای قطره های بارون پنهون میکنم...

با دلی که پر از حسرته...

چشمای خیسمو به آسمون بی ستاره م میدوزم و با سینه ای که از درد

میسوزه...حسرته عمری خاطره رو به دوش میکشم...

همه پر از خوشی و من با یه لبخند زورکی... قطره های بارونو به انتظار، میشمرم...

با قلبی پر از آرزو... حسرته آرزوهامو به دست باد میسپرم و با سرمای بی روح قلبم...

حرمت خسته ی این خونه رو به دست میگیرم... همه پر از لبخند و من با یه لبخند زورکی...

اشکای سردمو لای قطره های بارون گم میکنم...

شاید  که کسی از سوز این دل... چیـــــــزی نفهمـــــه...

دست خودم نیست...از روی عادته... از روی عادته که اونجا که باید لبخند بزنم...

پر از اشک میشم... از عادته که اونجا که باید شاد باشم...پر از حسرت و دردم...

و از عادته که زورکی میخندم...بلکه کسی درد قلبم رو ندونه...

از عادته که خون گریه میکنم...که کسی اشکامو نبینه...

از عادته که هر دم گوشه گیرم...که کسی سراغشو ازم نگیره...

و از عادته که نفسام یخ میزنه...هر وقت که یاد بی وفا...قلبمو آتیش میزنه...

همه از عادته اما پس کو اونکه منو به این بی کسی عادت داد...؟

همه از عادته اما، پس کو دلیل این همه عادت بچگانه...؟

همه از رو عادته اما پس چرا به دادم نمیرسه، دلیل تموم عادتای من...؟

پس کو اونکه عادتم داد به تنهایی...؟

پس کجاس اونکه عادتم داد به بی کسی...؟

یا پس کجاس اونکه عادتم داد،منو به این بغض یخ زده...؟

پس کجاس که خودش عادتواز سرم بگیره...؟

پس کجاس که خودش تنهاییامو خط خطی کنه...؟

پس کجاس که بیاد و بی کسی هامو پر پر کنه...؟

خب کجاس که خودش بغض یخیمو بشکنه...؟

پس کجاس...؟

همه پر از شادی و شور و من با یه لبخند زورکی...

گوشه ای با بغض سردم خلوت میکنم...

همه پر از آرامش و من با یه لبخند زورکی...با حسرته آرامش، خودمو آروم میکنم...

همه همپای خوشبختی و من با یه لبخند زورکی... از باور این بدبختی فرار میکنم...

همه خوشبخت و پس کجاس...اونکه امید خوشبختیه من بود...؟

اونکه دلیل زندگیه من بود و اونکه خاطراته شیرینه قلب شکسته م بود...؟

این همه تنهایی رو حس میکنم و انگار... آروم آروم...کـــم میارم...

کم میارم وقتی دستای دیگران تو دست هم میبینم...

کم میارم وقتی عشقو تو چشمای دیگران میبینم ...

و کـــم میارم وقتی...میبینم من از اون عشــــــق مقـــدس...

حالا دیگه جز دلتنگــــــی... هیچی ندارم...

حالا دیگه جز تنهـــــایی...هیچــــی نــــــدارم...

و حالا دیگه جز حسرت...هیچی ندارم...

فقط منمو دلتنگی...فقط منمو تنهایی...

و فقط منمو حسرت گرفتن دستاش...تو اوج بی کسی...

همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی...

میزبان فکر و خیالای احساسی که مدتیه...زخمی شده...

میزبان انتظار مرگبار این ساعت کهنه و تیک تاک سرد زندگی...

از پشت شیشه های بارون زده ی چشمام... تموم دنیارو پر از حسرت میبینم...

و درگیر خیالاته خشک این روزامو...در بند سلول تاریک عشق...

جز به پایان این قصه ی تلخ، به چیزی فکر نمیکنم...

لبخندو رو لب همه میبینم و برای حفظ آبرو...

زورکی لبخند میزنم... تا مبادا کسی دلیل این همه تنهاییمو بفهمه...

رفتنشو از در ودیوار پنهون میکنم و خیسه اشک، زورکی لبخند میزنم...

بلکه دلیل این همه بغض و گریه رو...کسی نفهمه... تا کسی نفهمه عشق من نیست...

تا کسی نفهمه عشق من رفته...

و تا کسی نفهمه این بی کسی، همه از تقدیر تاریک منه...

تا کسی نگه اون بی وفا بود... تا کسی پشتش بد نگه...

تا کسی تو این ظلمت تاریک زندگیم، اونو مقصر نکنه...

این همه آتیشم زد و هنوز... برای حفظ آبروش... زورکی لبخند میزنم...

تا کسی بهش بد نگه... زورکی زندگی میکنم و خم به ابرو نمیارم...

که کسی نفهمه از چی شکستم... خیس اشک میشم و زورکی اشکامو پنهون میکنم...

تا کسی ندونه از چی له شدم... از حسرت میسوزم و زورکی سکوت میکنم...

تا صدای لرزونم...نشونی از تموم بی کسیم نباشه... سراغشو ازم میگیرن و زورکی دروغ میگم...

بلکه هیشکی نفهمه چه دردی پشت لبخند سردمه...

هرجا باشم سراغه بی وفای منو میگیرن و چه جوری سکوت کنم...

لحظه ای که روم نمیشه بغضمو بدزدم...وقتی اسمش میاد وسط...؟

همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی... زیر بارون چترمو میبندم...

بلکه بارون..این لکه های حسرتو از وسعت پاک قلبم، بشوره...

یا بلکه به تموم این خنده های زورکی...پایان بده... شاید پایان این تحمیل...

شروع احساس دوباره م باشه یا اصلا...

شاید آغاز تپش های بی صدای زندگی...


نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

بخوام از توبگذرم من با یادت چه کنم

تورو ازیاد ببرم با خاطراتت چه کنم

حتی ازیاد ببرم توو خاطراتت رو

بگو من بااین دل خونه خرابم چه کنم

 

توهمونی که واسم یه روزی زندگی بودی

توی رویاهای من عشق همیشگی بودی 

اره سهم من فقط ازعاشقی یه حسرته

بی کسی عالمی داره واسه ما یه عادته

چه طور ازیاد ببرم اون همه خاطراتمو

اخه باچه جراتی به دل بگم نمون برو

دل دیگه خسته شده به حرف من گوش نمیده

چشم به راه تو میمونه همیشه غرق امیده

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

قلبم ديگه مانند نوشته هايم سياه شده است

ديگه نمي خوام...نگاه هاي مردم را نمي خوام...نگاه هايي كه ميگند چرا تنهات گذاشت ؟

چرا هنوز منتظرشي ؟ و من  بايد در جواب همه ي نگاه هاي پرسشگرا سكوتي تلخ كنم

يا يك لبخند زوركي بزنم

اما...ديگه جواب ميدم...از تنهايي خسته شدم...خسته شدم اينقدر با تنهايي خودم را سرگرم كردم...

خسته شدم از نگاه هاي مردم غريبه و آشنا...ديگه گل هاي ياس هم با من حرف نمي زنند

ديگه نمي خوام...نمي خوام برگردي...خسته شدم...ميخوام برم

همه ي حرفام را خلاصه مي كنم :

بزرگترین اشتباهم این بود که التماس کردم بمانی. نمی ارزیدی دیر فهمیدم...

خسته شدم...نمي خوام برگردي

ته نوشت : اما بازم دوستت دارم...برگرد...خيلي خسته ام،

بيا و با آغوشت، بوي تنت خستگي را از وجودم بيرون كن

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |



چرا که در تاریکـــ ـی ..

چهره ها مشخــــــ ـص نیست !!

و هر لحظــــــــ ـه ..

این امیـــــ ـد ..

در درونــــــ ــم ریشه می زند ...

که آمده ای ..

ولی من ندیده ام!

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
به جونـــ تو

ديگهــ نفســ نمونده واسهـ ي منــــ

نروو تو هم ديگهــ دلم را نشكنــــ

دلمــ جلو چشاتــــْ داره ميميره 

نگامـ نكنـــ

 بزار دلمـ بمونهــ روي پاهاشــ

فقط يكــ ذره آخ مهربونــ باشـــ

خدا ببينـــ چه جوريــ داره ميره

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

چرا تنهام گذاشت ؟

دلم نگرفتهـ از اينكهـ تو رفته ايــ...

دلگيرمـ از همهـ دوستــ داشتنــ هاييــ كهـ گفتے ولي نداشتے

نهــ چتــر با خود داشتــ...

نهــ روزنامهـ...

نهــ چمدانــ...

عاشقتـ شدمـ...از كجا بايــد مے فهميدم مسافرے ؟

مے ماند...اينجـ ـ ــا...گوشهــ ے دلـ ـ‌ـ ـمــ...

يادتــ را مے گويــمـ...نهـ تصويريــ از تــ ـ‌ ـ‌و...

نهـ تپشــ قلبے...نهـ اشكــ ـ‌ ــے...

تنها بيدار يكــ حســ استــ...

و تمام نمے شود،مے ماند...

همينـــ جـــ ـ ــا...

گوشــه ے دلـــمــ...


نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

ای کاش شعله های جهنم بهشت را ميسوزاند

و التهاب بهشت جهنم را آب ميکرد

آن وقت...

ما ميمانديم و خدا

ميتوانستيم آزادانه خدا را دوست بداريم

و قلب هايمان را به خدا هديه ميداديم

و خدا با آن ديوارهای شهرمان را ميساخت

خوشا به حال شهر ما

که ديوارهايش هميشه ميتپد

و خدا را آزادانه دوست ميدارد

وقتی بچه بودم همه بهم ميگفتن دروغ نگومی گفتم چرامی گفتن چون ميری تو جهنم

يعنی اگه جهنمی نبود من دروغ ميگفتم؟

وقتی بزرگ تر شدم بهم گفتن نماز بخون گفتم چرا ميگفتن چون نخونی ميبرنت جهنم

يعنی اگه ترس از جهنم نبود من نبايد خدا را سپاس ميگفتم؟

گفتن غيبت نکن گفتن خيانت نکن گفتن دل نشکون گفتن تحمت نزن وقتی ميگفتم چرا بازم ميگفتن ميبرنت جهنم

گفتن مهربون باش گفتن به همه کمک کن گفتن عاشق باش گفتن پول حلال بخور بازم گفتم چرا اين دفعه گفتن ميبرنت بهشت

خدايا از يه طرف ترس جهنم و داشتم و از طرف ديگه زوق بهشت

يعنی به خاطر اين ترس و ذوق من بايد ها و نبايد ها ی دنيا را عمل ميکنم

يا به خاطر تو ...

اگر ميترسم چرا انجام ميدم و اگر ذوق دارم چرا تلاش نميکنم  پس نه ذوق دارم و نه ترس چرا دل ميشکنم چرا دروغ ميگم چرا بدی ميکنم چرا؟ شايدم نميدونم اطلا باور ندارم

پس اگه باور ندارم چرا خدا را دوست دارم

من ميدونم من خدا را باور و دوست دارم ولی ...

 دلم ميخواد هيچ وقت هيچ بهشتو جهنمی وجود نداشت هيچ وقت هيچ فلسفه و قانونی برای تو وجود نداشت

هيچ وقت بهم نميگفتن اگه اين کارا بکنی خدا را دسيت داری اگه روزی ۱۷ بار خم و راست شی ولی تو زندگيت دست يه درمانده را نگيری فقط چون همه ميبينن که تو خمو راست ميشی ميگن آدم خوبيه

خدااگه يا من عاشقتم يه معشوقه هيچ وقت قلب عشقشو به درد نمياره پس فقط به خاطر خودت ميخوام خوب باشم نه به خاطر بهشت و جهنمت

۱ ماه گرسنگی نميکشم ولی دلم ميخواد ۱۲ ماه به گرسنه ها کمک کنم آيا من کافرم؟

۵ دقيقه نماز نخونم ولی ۲۴ ساعت شکرت کنم من کافرم؟

بياين خدا را به خاطرخودش بخوايم و بس
نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

دلنوشته ...

 

 

 من و خدا ....

سلام  خدا ... حالت چطوره ؟! یکدفعه هوس کردم باهات حرف بزنم . دلم گرفته بود شمارتو گم کردم ، آدرس تورو هم که نداشتم . راستی یه سؤال ؟ تو دلت بگیره چیکار می کنی ؟ با کی حرف می زنی و درد و دل می کنی ؟ اصلاً تو دلت می گیره کسی و داری باهاش حرف بزنی ؟

دلت بسوزه ؛ من دلم می گیره سه چهار نفری دارم که باهاشون حرف بزنم  خودم و خالی کنم . بزار یه چیزی و صادقانه بهت بگم آخه اگه نگم ته دلم می مونه و اون وقت سنگینی می کنه . اگر کسی و نداری ، ناراحت نشو ، آخه خودت مقصری اونقدر مغروری که نه کسی و تحویل می گیری و نه با کسی حرف می زنی . مسماً بقیه هم حاظر نیستن با تو هم کلام بشن . بابا ... این کار بدیه که اون بالا بشینی و به درد و گرفتاری همه واقع باشی و کاری نکنی . خودت هم می دونی از اون ارج و قرب افتادی . وقتی ما با درد و گرفتاری خودمون داریم دست و پنجه نرم می کنیم ، دیگه به تو چیکار داریم ؟!!!

شوخی کردم ؛ هنوز برای ما خیلی عزیزی و بزرگ . بالاخره هرچه باشه خدایی و می دونی داری چیکار می کنی . راستی می تونم این قول و بهت بدم که سنگ صبورت باشم و به حرفات گوش کنم . مطمئن هستم حرفای زیادی داری . چون من که از دو سه نفر ناراحت هستم انگار به اندازه یک کوه ناراحتیشو احساس می کنم . اون وقت اگه تو از نصف مردم هم ناراحت باشی ، چی می شه ؟؟؟؟؟

بگذریم از این حرفا ... راستی با تؤام خدا خوب گوش کن چی دارم می گم ، اگه یکبار دیگه صدات بزنم و جواب ندی ، یا کم محلی و بی توجه ای کنی ، به جان خودت قسم به همه می گم تو تا حالا چیپس نخوردی یا تا حالا کافی شاپ نرفتی و یا حتی یه حساب بانکی نداری که آدم ازت پول قرض کنه . حالا خودت می دونی ، اگه می خوای آبروتو نبرم ، آبروی مارو حفظ کن و مارو نجات بده .

فدای تو بشم . خیلی می خوامت .

پ.ن: این متن و تو دفتر اسماعیل دیدم آخه گاهی اوقات چیزایی که به ذهنش می یاد و به قلم می یاره ... می دونم خیلی اشکال داشت اما من خیلی از این نوشتش خوش اومد .

 

شریعتی

 

در مملکتی که فقط دولت حق حرف زدن را دارد، هیچ حرفی را باور نکنید

"دکتر شریعتی"

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

دلتنگ توام.
تا شادمانه مرا ببینند
شاخه‌ها
به شکل نام تو سبز می‌شوند
،
پرنده کوچکی که نمی‌دانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم می‌ریزد
،
آفتاب
به شکل پروانه‌ای از مس
گرد صدایم
بال می‌زند
،
و می‌دانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است
،
اما من
دلتنگ توام
شعر می‌نویسم
و واژه‌هایم را کنار می زنم
که تو را ببینم ...


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.